با سلام به وبلاگ معلم كلاس ششم خوش آمديد؛ لطفاً با نظرات خود ما را ياري نمائيد؛ اميدوارم لذت ببريد و براي بهتر شدن وبلاگ نظر بدهيد؛ همه چهار زن دارند!!!!
زیارت عاشورا

 

همه چهار زن دارند!!!!{#emotions_dlg.smile}

 

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که چهار زن داشت.

زن چهارم را بیشتر از همه دوست میداشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی میکرد.بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزهارا به او میداد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد.پیش دوست هایش او را برای جلوه گری میبرد گرچه واهمه ی شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگر برود و تنهایش بگذارد.

واقعیت این است که او زن دومش را هم خیلی دوست میداشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبردو او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد،زنی بسیار وفا دار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود،اصلا مورد توجه مرد نبود.

با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود اورا در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت:«من اکنون چهار زن دارم،اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت،چه تنها و بیچاره خواهم شد.»

بنابر این تصمیم گرفت با زنان خود صحبت کند و برای تنهایی اش فکری کند.اول از همه رفت سراغ زن چهارم و به او گفت:«من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی هارا برایت فراهم کرده ام،حالا در برابر این همه محبت من،آیا حاضری در مرگ با من همراه شوی تا تنها نمانم؟؟»

زن به سرعت گفت:«هرگز!»

همین یک کلمه را گفت و مرد را رها کرد...

ناچار با قلبی که به شدت شکسته شده بود نزد زن سوم رفت و گفت:

«من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟»

زن گفت:«البته که نه!زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو میخواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم!!»

قلب مرد با شنیدن این سخنان یخ کرد...

سپس به زن دوم رو آورد و گفت:

«تو همیشه به من کمک کرده ای!این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر،میتوانی در مرگ همراه من باشی؟؟»

زن دوم گفت:

«این بار با دفعات دیگر فرق دارد.من نهایتاً میتوانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ،.....متأسفم!!»

گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد...

در همین حین صدایی اورا به خود آورد:

«من با تو میمانم،هرجا که بروی»

تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست استخوان شده بود،انگار که سوء تغذیه بیمارش کرده باشد.

غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود.تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:

«باید آن روزهایی که میتوانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم.....»

.

.

.

.

.

.

در حقیقت همه ی ما چهار زن داریم!!!!! 

زن چهارم بدن ماست. مهم نیست چقدر زمان صرف زیبا کردن آن بکنی وقت مرگ،وقت مرگ  همه او ترا ترک میکنند...  .

زن سوم دارایی های ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشندوقتی بمیری به دست دیگران خواهند افتاد...  .

زن دوم خانواده و دوستان ما هستند.هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند، وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت تو را همراهی میکنند...  .

زن اول روح ماست.غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم.

او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد،اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است...  .


با سلام جهت استفاده از مطالب صلوات بر محمد و آل محمد بفرستيد و لطفاً لينك ما را در وبلاگ يا وبسايت خود قرار دهيد و به دوستان خود معرفي نماييد باتشكر - مديريت وبلاگ

معلم كلاس ششم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 13 خرداد 1394برچسب:, | 10:56 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |